آقا میخای بخواه نمیخوای هم بخواه
باز هم از این شعرا گفتم باید بخونی و نظر هم بدی بی چون و چرا
بگوش یا ایهالدنیا ببین حال دل ما را
از آثار دلم دیگر ندارم شوق فردا را
ز عقل و دین ناب در خود کمی دارم
چه سود باشد نمیبویم درخت ناز طوبا را
دلم را گفته بودم من ز کمینهای دنیایی
نفهمید و به بادش داد امیدکهای رسوا را
به بچه گونه عقل دل زیاد تلقین کرده این عاقل
سلامش را نگو پاسخ همان دنیای دنیا را
کلامش را نفهمید و ز جام ساقی ننوشید
خدا را میگویم من و پیامبرهای دانا را
به نام نامی الله به نام نامی الله
ز ابلیس ترسانده بودم من دل مسکین تنها را
بدهکاری گوشش را به هیچ عالمی نپرداخت
همی دلخون بشد و ماند روی دست زمین آرا
همی شادی چشید اول همی آهی کشید آخر
چه سود این آه آخر بار که سوزانده توانا را
تو ندانی تماشاچی که درد معترض در چیست
تو تنها توانی دید بر پیشانیش چین چروکها را
ز هر عالم که میخواهم دوای درد این افسون
یک نسخه میپیچد هرآن و میگوید یاد مولا را
نمیدانم چه کنم من ز نادانی دل خویش
که نسخه در کنار ما زحبل الورید عقرب و کارا
اعتراض کرده است از بس به دنیا و به ابلیسها
فراموش کرده معترض به نفس خویش اعتراضها را