جوابیه ای برای خانم م.خ(دختر هزاره )
روایت اول :
پسرک پدرش فوت کرده بود
مادر و خواهران و برادر کوچکش و برادر معلولش را باید سرپرستی میکرد
مگر توانش چقدر بود ؟
شاید هر کسی جایش میبود کمرش خم میشد !
همانطور که کمر او هم برای مدتی خم شد و دوباره برخواست !
مردانه زندگی کرد !
شاگرد مکانیک شد !
با اندک درآمدش زندگیشان را کم کم سرو سامان داد !
خواهرانش ازدواج کردند و خودش ماند و برادرانش و مادرش !
وقتش بود خودش هم ازدواج کند !
به خواستگاری دخترک رفت !
دخترک گویا فکرش سو برداشته بود !
به گمانم روشن فکر مینمایاند خودش را !
بهانه گرفت !پسرک دلش شکست ولی تسلیم نشد !
به سراغ دخترک دیگری رفت !
باز همان قصه و قصه ها ادامه یافت !
پسرک از دنیا برید !
همان پسرکی که به تنهایی و با دستان بچه گانه اش خانواده اش را به سروسامان رسانده بود !
به سراغ مواد رفت !معتاد شد !عصبی شد !دیگر پسرک انگل جامعه بود !
جرمش فکر کردن به دخترکان روشن فکر بود !
اما خداوند جرمش را بخشید و بلندش کرد تا دوباره زندگی کند !
پسرک ترک کرد و خیاط شد و بچه هیئتی شد و برای خودش مردی شد !
سنش به 40 رسید
اما هرگز به سراغ دخترکان شهر نرفت !
در همین حوالی در کنار ما زندگی میکند !
و گاهی اعصاب زخم دیده اش او را مجبور به بدخلقی میکند !
ولی میسازد و میسوزد و هرگز به سراغ دخترکان شهر نمیرود !
روایت دوم :
پسرک پدرش را از دست داد و برادران بزرگش که زندگی خود را ساخته بودند زیاد به فکر پسرک و مادرشان نبودند !!!
پسرک مانده بود و مادرش !
او باید ازدواج میکرد !سنش به 30 رسیده بود !
چهره زیبایی داشت و صاف و ساده و مهربان بود ، تنها کمی گوشش سنگین بود و دارایی مالیش کم !
با تمامی پولی که در خیاطی جمع کرده بود به خواستگاری دخترکی رفت که او هم مخش سوء برداشته بود !
دخترک جواب مثبت داد و آن دو نامزد شدند!
پسرک هر چه پول داشت را به عنوان گله به دخترک تقدیم کرد !
دخترک چهره اش را رو کرد !
بار و بندیلش را بست و رفت !کجایش را هیچ کس نفهمید !
دخترک روشن فکر به پولش رسیده بود !عشق را پول تعبیر میکنند آن دخترکان !!!
پسرک از نو شروع کرد و پول اندکی جمع کرد !
مادرش فوت کرد !
برادران دیگر زیاد به فکر نبودند !
هزینه کفن و دفن و ختم و....مادرش را بیشترش را به عهد گرفت و پولش تمام شد !
پسرک باز هم بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پول !
بعضی روزها 20 ساعت کار میکرد !
پولش که به حدی معقول رسید خواستگاری رفت !
دخترکان شهر ما یکی پس از دیگری جواب رد دادند !
تورم رفته بو بالا و پول پسرک بی ارزش بود !
به علاوه پسرک دیگر جوان نبود و سنش به 36 رسیده بود !
حدود 19 بار جواب رد شنید !
دخترکان مدعی عشق و مدعی اخلاقیات و مدعی روشن فکری هنوز به او جواب مثبت نداده اند !
پسرک هنوز تلاش میکند
شاید موفق به تشکیل زندگیش شود و امیدی تازه در دنیایش ایجاد کند !
شاید !!!
روایت سوم :
پسرک در بین فامیل نمونه بود
پتلاش بود
از بچگی کار کرده بود و مرد بار آمده بود
باهوش بود و با اینکه وقتی برای درس خواندن نداشت معدلش همیشه بالا بود
پسرک به دانشگاه رفت
پدرش بیمار شد
او در کنار دانشگاه کار میکرد و کمک خرج خانواده اش هم بود
تا پدرش احساس نکند تنهاست
پسرک وضع خانواده اش مناسب نبود
ولی در آموزه های دینیش یاد گرفته بود که برای جدایی از فقر باید ازدواج کند !
پسرک تمامی جراتش را جمع کرد و یکی یکی به دخترکان روشن فکر شهر پیشنهاد ازدواج داد !
دخترکانی که مانند او دانشجو بودند و خانواده های بزرگی داشتند و برخی از آنها فرزند شیوخ بزرگی بودند !
پسرک قبل از هر چیزی مشکلات خانواده اش را به دخترکان میگفت تا اگر آن دخترکان با مشکلاتش مشکلی نداشته باشدند مساله را به خانواده اش هم بگوید !تا دل پدرش را نشکند !
او دوست نداشت خانواده دخترک در جلسه رسمی خاستگاری و جلوی پدرش بگویند شما وصله ما نیستید !
دخترکان شهر که دم از اولویت عشق و محبت و اخلاقیات و تدین میزدند یکی پس از دیگری دل پسرک را شکستند !
شاید اگر پسرک آستینش نوتر بود اینگونه نمیشد و اولین دخترک قصه جوابش را میداد !
پسرک چهار یا پنج بار خواستگاری کرد ولی هیچ وقت به طور رسمی و با خانواده به خواستگاری نرفت !
پسرک دیگر خسته شده بود !لاغر شده بود !در اوج جوانی پیشانیش چروک شده بود !بیماری عصبی گرفته بود !تمامی اعتقادات دینیش در مورد ازدواج رنگ باخته بود !
به تناقض رسیده بود !
دیگر از خواستگاری میترسید !
از دخترکان میترسید !
شاید هیچ وقت در پیشگاه خانواده اش دم از ازدواج نزند !
شاید !
.
.
.
روایت n ام :
شهر را افکار روشن فرا گرفت !
دخترکان آزادی خواه !
دخترکان فمنیست !
دخترکان روشن فکر!
دخترکان بی حجاب !
پیردختران !
دخترکانی که با شعار آزادی وسیله و ابزار پسرکان پولدار و شهوت ران شهر شده بودند !
و دخترکان متدین و منزوی !
پسرکان روشن فکر !
پسرکان بی سروسامان !
پسرکان خلاف کار !
پسرکان معتاد !
پسرکان پولدار و شهوت ران !
و پسرکان متدین و منزوی !!!!
شهر دیگر عوض شده بود و مردمش اکثرا عوضی شده بودند !
دخترکان فکر میکردند به خواسته هایشان رسیده اند و پسرکان پولدار شهوت ران هم !!!
باقی پسرکان و دخترکان شهر زنده بودند ولی مرده !و شهرشان نابود شده بود !
___________________________
به شهر اعراض سیتی بیایید و شهرمان را دوباره بسازیم :)
در ادامه مطلب روایات خانم هزاره را ببینید...
(هیچ کس حاکم من نیست)
روایت اول
مادر کلانم می گفت ، پیسه دار است
دَ غم سنش نباش بچه م
رفیق بابه ات بوده
همراهش مهربان باش گوش هایم از حرفهای تمامی شان پر بود
دخترهای همسایه می گفتند
لباس شب طویی ام گران ترین و زیباترین لباس شهر است
اما در نظر خودم تا به حال از ای لباس زشت تر ندیده بودم
هیچ نفامیدم روزها و ساعتها چی رقم گذشت
کاش هیچ وقت قد و قواره ام ای رقم کلان و صورتم ای رقم زیبا نمی بود
کاش زشت ترین و بد نمود ترین دختر شهر بودم
که بندی دام هوس و حیله پول ای روباه پیر نمی شدم
کاش اصلا دختر نمی بودم !
بچه که باشی ترس شوی و دام شوی آزارت نمی دهد
کاش...
انتظار کشیدم
نیامد
امید داشتم ،سر آمد...
روایت دوم
قاه قاه خنده ها ، صدای کف زدن ها
آوای دمبوره و رقص و پای کوبی
همه شان شادند و مست
کسی از دل پرآشوب مه خبر ندارد
در نظرم می آمد که برایم گوری کنده اند از پول و پَیسه
اطراف گورم می رقصند و مخندند
چه ختم سرور انگیزی
تمام حویلی پر از دیوها و عجوزه های دیوانه
به خیال خودشان طوی است
امیدم نا امید شد و فکرش را به کلی از سرم بیرون کردم
از سفر
از مسافر
متنفرم...
روایت سوم
با چوری های براق و انگشتری نشانم بازی می کردم که آمد
نمی دانم ترس بود یا شرم
اما دلم نمی آمد رویم را سمت نگاهش بچرخانم
چشمانم را که باز کردم
از همان نگاه اول
تیر هوس انگیز نگاهش
قلب کوچکم را نشانه رفت
قواره کلان و تنومندش ، دلم را به لرزش انداخت
خستگی و فرسودگی از تک تک چینهای صورت پر از ریشش می بارید
تاریخ انقضای جسمش نزدیک بود
ولی دل و نگاهش هنوز حریص و جوان
به گمانم دل هیچ مردی تاریخ انقضا ندارد
ساعتی گذشت
سوالی پرسید! صدای پیر و خفه اش در گوشم زنگ می زد
گپهایش را نفامیدم
جوابش را که ندادم
بازویم را جَتکه داد
لحظه ای تمام بدنم دَر گرفت
کمی فاصله گرفتم و خودم را جم کردم ... صدای قلبم آزارم می داد
باز خَب شد و گپ نزد ،
رخت دامادی که دست دوز خودم بود را درآورد
چقدر برای دوختش شور و شوق داشتم
تمام یخنش را با عشق دوخته بودم
همیشه او را درونش تصور می کردم
چه زیبا می ماند در تنش
بی معرفت ، قول و قرار ، کلگی شانه فراموش کرده
حتما هر جایی اَست ، خوش اَست از مُردن مه
یاد سوال مادرم افتادم که از مادر کلانم پرسیده بود :
مگر مردا هم درون سینه شان دل دارند؟!
مه از خردی معنای گپش را نفامیده بودم
دستم را که گرفت ، محکم پس کشیدم
نفسم قَید شده بود
بغض امانم نمی داد.. سیل اشک کومه هایم را نوازش می کرد
آرام نزدیکم آمد
رو به رویم زانو زد و بادست چانه ام را بالا کشید
هر چه تقلا کردم نتوانستم به چشمانش نگاه کنم
دستش را پس زدم....
روایت آخر
طاقتم طاق شد
تیز ، خنجر را بالا آوردم
با همه زور و توان بچگی ام
فرو بردم درون دل سوخته ام
گویی کسی در گوشم می گفت
بی صدا فریاد کن
هیچ تلاشی نکرد برای زنده ماندم
گویی با هم ای نقشه را کشیده باشیم
مه بزنم و او نگاه کند .. چه لذت عجیبی
هیچ کس را خبر نکرد... خَب و چُب تماشایم می کرد
دیو سفید
حس می کردم آزاد شدم
گرمای نفسم صورتم را داغ می کرد
دیگر صدای قلبم را نشنیدم
جسمم را غرق خون لباس طوی رها کردم
با همان شکوه و زیبایی ستودنی یک دختر . عروس شب طوی
حال آرام شدم
روحم
جسمم
زندگی و نفسم
همه و همه مال خودم است...
من حاکم خودم هستم
هیچ کس حاکم من نیست
(تقدیم به تمام دختران وطنم
مخصوصا دخترانی که قربانی رواج و سنت و ظلم و... گردیدند.)
قم - بهار 92
م.خ
دلیل این قضایا این هست که یک دختر به دنبال یک پشتوانه میگرده البته عقاید باهم فرق میکنه بعضی ها پشتوانه رو پلل زیاد میدونن متاسفانه