اعتراض سیتی!!!

سعی داریم با کسب علم و دانش در جهت اعتراض به نظام ظلم و ظالم قدمی در جهت امام زمانمون برداریم

اعتراض سیتی!!!

سعی داریم با کسب علم و دانش در جهت اعتراض به نظام ظلم و ظالم قدمی در جهت امام زمانمون برداریم

اعتراض سیتی!!!

علی بن ابی‌طالب(ع): کسی که در برابر منکر با دل و دست و زبان خویش اعتراض نکند، او مرده‌ای است در میان زندگان.

سعی داریم با کسب علم و دانش در جهت اعتراض به نظام ظلم و ظالم قدمی در جهت امام زمانمون برداریم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
پیوندها

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهاجر» ثبت شده است

۱۹
شهریور

گل یخ

من پسر آتشم

شهر من آتشکده ست

آتشش از جور و ظلم

در میان خاک و خاکستر

سال و ماهها گشته ام

تا بیابم خوبها تا بیابم من خدا

از کودکیهایم ندانم هیچ مهر

در گوشم خانه کردست نوای  توپ جنگ

با غم به دنیا آمدیم و مانده ایم  با غم

یحتمل مرگمان از غم نباشد هیچ جدا

سرنوشتم را گره کردن به فکر ظالمان

با نوایش ما را به این سو و آن سو میبرند

من پسر فقرم

افتخار هم میکنم

با افتخار میگویم در کودکی

از میان کفشها تیکه پسته خورده ام

رشد کرده ام با الطاف روزگار

میشود روزی شود

پدرم خسته نباشد؟

مادرم دردی نداشته باشد در پا؟

برادران کوچکم در کودکی مجبور نباشد نان آورند؟

سهم ما از ناز هستی

تا به کی باشد؟ در دستان مستان

ما مهاجریم

آواره میخوانند مان

از جور زمانه این شدیم

سهرابا شهر من گم شده است!

شهر من این رنگ  نبود

در میان خاک و خون و جنگ نبود

شهر من غزنین تاریخ ساز بود

خانه فرهنگ وآدم ساز بود

تو چه میدانی ز گم کردن شهر

شهر من را برده اند در لا به لای چکمه شان

در لا به لای آتش اندیشه شان

روزگارا کی شوی تسلیم عشق

ما ز فراق سوار

قدر دنیا خسته ایم

میتوانی اندکی آبم دهی !؟

یا که نه !؟

از کمال هم نشینانت بنالم!

چون که تو نیز شمرها دیده ای!

این عطش نیز باشد

کرام الکاتبین گوشها باز کن

قلم و کاغذ مزین به قول ناز کن

به رب ما و یاران

برسان ندای ما را

قلب من سرد و یخی

قلب من چاره  ندارد

جز که نگوید از بهار

نالیدن کاری تکراری شدست

دیگر نمینالم که قلبم نیست شد

سیاست سنگ و یخ آرامش است

بیدل باش تا چو مرغ سرت را از بدیها زیر برف قایم کنی

قلب پدرم را دکتر دنیا ربود

بی بهانه بی ترانه زندگی مان خون گشت

مهاجر بودن این است دگر

کس نداند از دل خونین تو

تا بماند در بر و بالین تو

چه خوش گفتست حکیم  شیرین سخن

ما را ز نیکیت خیر نیست  شر مرسان ای هستی!

آن زمان کز جور خزان

پدرت را به تیغ جراحی سپردی

بی مروت بود آن که فکر کرد

چون مهاجرید کافرید

به گمانم ما را افغان آفریدن

در وجودمان درد و فغان آفردن

به قول خواننده مان

مرا آن روز گریان آفریدن آفریدن

به دامان بیابان افریدن افریدن

قلب من اشکهایت را پاک کن

سینه ی هستی ز پایمردی چاک کن

مگر نگفتی که سنگ و یخ گشتی ز جور

سنگ و یخ را چه به اشکهای بلور

حق نداری با طبیعت

سرکشی را پیش گیری

ما مسلمانیم

قبله ی مان از قضا

در میان قاتلانمان به پاست

آن وهابی خبیث قبله ام را میشورد

دستهایش بوی خونم میدهد

قبله ام را یه کمی مکروه کردن!

من نمیدانم حکم این دنیا چیست

بی مروت قلب سنگین مرا با تبر بشکسته است

بار خدایا

معترض تنهاست

معترضها بی کس اند

کی فرستی بهر ما آن یار را

کی شود خاموش کنی

این همه آتش ز ما انبار را

ما که دگر ناتوان گشتیم ز جور

منجی ما  را بهر یاریها رسان

بی او ما نوری  نداریم ای خدا